باد داغ جنوب صورتت را نوازش میدهد، اما چیزی درونت یخ زده. کنار کارون ایستادهای. نه آن کارونِ آرامِ مهربان، که کارونیست اشکریز، خونبار، شاهد زخمهای وطن.
پُل، زیر پایت میلرزد. نه از وزن پاها، که از سنگینی درد. چشم میدوزی به آنطرف… جایی که پرچم دشمن برافراشته شده و زنی، یک هموطن، بیصدا بر دار است… گیسوانش در باد، پرچم مظلومیت سرزمینیست که فریادش هنوز شنیده نمیشود.
صدای تیراندازی دور نیست. سوت خمپارهها و فریادهایی که نمیدانی از درد است یا از غیرت. هوا بوی باروت میدهد و بوی نخلهای سوخته، بوی خاکی که سالها با خون فرزندانش آبیاری شد.
تو ایستادهای، سلاح در دست، ولی دلات پیش زنیست که دیگر نفس نمیکشد، پیش شهریست که اسیر شده، اما زانو نزده.
دلت میخواهد فریاد بزنی، دلت میخواهد بجنگی، دلت میخواهد بمیری اما شهر بماند.
اینجا خرمشهر است…
نه، اینجا وطن است. و تو، با تمام وجودت، سرباز آنی.
قدمهات سفتتر میشه. هنوز روی پل ایستادی، ولی دیگه تماشاگر نیستی. انگار چیزی درونت بیدار شده. دستت رو محکمتر روی سلاح فشار میدی. نگاهت به آسمونه، همون آسمونی که چند لحظه پیش بر جسد اون زن سایه انداخته بود. حالا آسمون، انگار منتظره. منتظر کاری از تو.
از پل پایین میری. هر قدم، مثل قسم خوردنه. از کنار دیوارهای سوراخشده رد میشی. گلولهها از کنار سرت رد میشن، ولی دیگه نمیترسی. خرمشهر نفس میکشه زیر آتش، و تو قسم خوردی که این نفس قطع نشه.
به کوچهای میرسی که بچهای، تنها، کنار جسد پدرش نشسته. با چشمانی که انگار دیگه اشک ندارن. نگات میکنه. فقط نگاه. نه گریه، نه صدا. تو هم فقط سرتو خم میکنی. قول نمیدی. فریاد نمیزنی. فقط دست به سرت میکشی و راه میافتی.
بوی خون میاد... ولی زیرش، بوی مقاومت هم هست. صدای بیسیم میرسه:
– «بچهها، خط شکسته شد! نیروها از غرب دارن وارد میشن!»
نفس تو سینهت حبس میشه. باور نمیکنی. دو زانو میافتی. خاک خرمشهر رو تو مشتت میگیری. زندهست... هنوز زندهست...
صدای تکبیر بلند میشه. از هر کوچه، از هر خرابه. اون زن که بر دار بود، اون کودک کنار جسد، اون نخلهای بیسر… همه انگار با تو فریاد میزنن:
– خرمشهر آزاد شد...
اشکهات جاری میشه. این اشکها، دیگه فقط از غم نیست. اشکِ وطنه که دوباره داره قد میکشه.
تو جنگیدی.
تو موندی.
و حالا، تو با خرمشهر دوباره متولد شدی...